در آن غمنامه چون داد سخن داد


دل خود در میان نامه بنهاد

بپیچید و نهادش پیش شکر


که: «این غمنامه من پیش جم بر

بگو او را اگر داری سر ما


بیا امشب گذر کن بر در ما

برین قصر است هندویی چو کیوان


که هست او بر در خورشید تابان

ز یزر قلعه بر بالا به دولاب


همه شب بهر مستان می کشد آب

بباید آمدن نزدیک آن دلو


چو خورشیدی نشستن خوش در آن دلو

دگر بار از مدار چرخ شاید


که این دولاب ما در گردش آید

بگویم تا در آرندت به دولاب


شود باغ من از وصل تو سیراب

ترا ای ،آب حیوان، چند جویم؟


چه باشد گر تو باز آیی به جویم

چو چرخ این یوسف زرین رسن را


برآورد از چه مشرق به بالا

دو بزم افروز خنیاگر چو ناهید


برون رفتند شاد از پیش خورشید

به شهرستان قیصر سر نهادند


ملک را زان سعادت مژده دادند

شکر بنهاد پیش شاه نامه


ملک صد بار بوسیدش چو خامه

به حرفی کز سواد نامه برخواند


هزارش دامن زر بر سر افشاند

بیاض کاغذش تعویض جان ساخت


سوادش را سواد دیدگان ساخت

ملک با دیده یکسان می نهادش


روان زو می چکید آب از سوادش

جهان چون در لباس شب روان شد


ز سهمش روز در کنجی نهان شد

چو زنگی سیه در سهمگین شب


نهاد انگشتشان انگشت بر لب

هوا پوشیده چشم زهره و ماه


ز تاریکی کواکب کرده گم راه

کواکب کرده پنهان از فلک چهر


تو پنداری پرید از آسمان مهر

زمین از آسمان پیدا نمی شد


تو گفتی آسمان از جا همی شد

به خواب اندر شده بهرام و ناهید


همه شب بر سر ره چشم خورشید

چو مه در جامه های شبروانه


سوی دژ شد ملک آن شب روانه

پیاده شکر و مهراب با شاه


چو ناهید و عطارد در پی ماه

بدان دژ متصل گشتند با خوف


همی کردند گرد آن حرم طوف

چو چشم جم سیاهی دید مهراب


که از خندق به بالا می کشد آب

ملک را گفت این آن وعده گاهست


که شکر گفت و این شخص آن سیاه است

ز بالا منتظر بر منظری ماه


نهاده دیده امید بر راه

سوادی دید دل دادش گوائی


که خواهد دید از آنجا روشنائی

چمان شد سوی دولاب آن سهی سرو


روانی رفت چون خورشید در دلو

فرود آمد به شاه آن آیت حسن


چو ماه چارده در غایت حسن

چو بارانی که شب از لطف باری


فرو بارد به گلبرگ بهاری

ملک خورشید را شب در هوا دید


چو صبح صادق از شادی بخندید

روان چون ماه شد در پایش افتاد


گرفتش در کنار آن سروآزاد

دو عاشق دستها در گردن هم


بسی بگریستند از شادی و غم

دو ماه مهربان، دو یار عاشق


به شکل توأمان هر دو موافق

ملک را گفت: «ای جان تن و هوش


مرا یکبارگی کردی فراموش

کجا شد آن همه میثاق و سوگند؟


کجا رفت آن همه پیمان و پیوند؟

چرا ای سرو ناز از ما بریدی؟


مگر یاری دگر بر ما گزیدی؟

ز پیش دوستانم راندی ای دوست


بکام دشمنم بنشاندی ای دوست

تو رسوا کرده ای در کوی و برزن


همه راز مرا بر مرد و بر زن

مرا از تخت و گنج و پادشاهی


بر آوردی ، ازین بدتر چه خواهی؟

تو همچون لاله و گل با پیاله


چو بلبل من قرین آه و ناله